دست کشیدن، یک پیوستگی منفی دارد. ما آن را به عنوان تسلیم شدن، متعهد نبودن یا کمبود استقامت توصیف میکنیم. وقتی که یک نفر از کاری دست میکشد، تصور این که آن شخص به اندازه کافی تلاش نکرد، بسیار ساده است.
دست کشیدن پیش از موعد بسیار پیش میآید. هر زمان که چیزی را امتحان میکنید، سختیهایی خواهید داشت. با موانعی مواجه خواهید شد. با شکهایی که در سر شما میچرخند خواهید جنگید. دست کشیدن شاید بهترین انتخاب نباشد.
اما در زمانهای دیگر، ادامه دادن با عقل جور در نمیآید. اگر چیزی را آزمایش کنید، ولی هیچ پیشفرتی نبینید چه؟ اگر مسیری را میروید، اما هیچ اشتیاقی درباره جایی که میروید ندارید چه؟
چگونه میفهمید که زمان تسلیم شدن رسیده است؟
دو دوست با یک رویای مشترک
در سال ۱۹۷۳ و بر روی جزیره Long، دو پسر پایه هفتم در کلاس ورزشی یکدیگر را ملاقات کردند و با هم دوست شدند. در طی سالها دوستی آنها ادامه یافت، تا این که سال دوازدهم رسید. سپس وقت آن رسید که این دو دوست، مسیر جداگانهای را به سمت دانشگاه بروند.
Ben Cohen به دانشگاه Colgate رفت و تابستان بعدی را مشغول کار کردن در یک کامیون بستنی فروشی گذراند. در سال دوم، او از دانشگاه خارج شد و به جزیه Long بازگشت، که در آن کارهای سطح پایینی انجام میداد و در دانشگاههای مختلف به دورههای جواهر و کوزهگری میپرداخت. قبل از این که دهه به پایان برسد، او به عنوان یک صندوقدار، پیک، طی زن، راننده تاکسی، نگهبان و دستیار سرپرست کار کرده بود.
در سمت دیگر Jerry Greenfield، یک دانشجوی سختکوش بود. پس از دبیرستان، او تصمیم گرفت که در دانشگاه Oberlin به تحصیل در رشته پزشکی ادامه دهد. به عنوان شغل هم او برای دانشجویان در کافه دانشگاه، بستنی پر میکرد.
Greenfield پس از فارغ التحصیلی، برای دانشگاه پزشکی تخصصی اقدام کرد و دو بار رد شد. سپس به نیویورک برگشت، که در آن به عنوان یک تکنیسین فنی در یک آزمایشگاه کار میکرد و یک آپارتمان مشترک با Cohen داشت. او برای بار سوم و آخر، برای دانشگاه پزشکی اقدام کرد. پس از این که رد شد، او به کالیفرنیای شمالی منتقل شد تا کار به عنوان تکنسین فنی را ادامه دهد. یکی دو سال بعد، او تصمیم گرفت به Saratoga Springs در New York برود تا مجددا با Cohen هماتاقی شود. این بار، آن دو تصمیم گرفتند که با هم کاری انجام دهند.
هر دوی آنها همیشه میخواستند که یک کسب و کار را مدیریت کنند. پس آنها به بستنی روی آوردند. پس از این که پنج دلار بر روی یک دوره ساخت بستنی خرج کرده (آنها شهریه را نصف کردند) و ۱۲۰۰۰ دلار سرمایه گذاری کردند، آنها یک مغازه باز کردند.
سوال پشت ذهنهای ما
کار Ben و Jerry موفقیت آمیز بود. آنها از آن مغازه کوچک در Burlington شروع کردند، و در تمام دنیا گسترش یافتند. اما آنها چگونه فهمیدند که باز کردن یک مغازه بستنی فروشی تصمیم درستی بود؟ آنها چگونه فهمیدند که باید بر روی آن باقی بمانند؟
پاسخ: با دست کشیدن از تعداد زیادی چیز قبل از آن.
حال این مسئله ممکن است بسیار ساده به نظر برسد. به نظر میرسد که آنها همینطور میدانستند که چه زمانی باید دست بکشند و چه زمانی باید ادامه دهند. اما چیزی که ساده است، هیچ وقت نباید با چیزی که آسان است اشتباه گرفته شود.
باز کردن یک مغازه بستنی فروشی با یک دوره مطابق و یک سرمایه اولیه، به اندازه کافی ساده است. اما این که بدانند روی چه چیزی باید تمرکز کنند و روی چه چیزی نباید تمرکز کنند، ساده نیست. وقتی که آنها کسب و کار خود را شروع کردند، چندین گزینه در زندگی آنها وجود داشت. گزینههایی که میتوانستند به آنها بگویند: «نه».
هر زمان که ما چیزی را شروع میکنیم، همیشه این سوال در ذهن ما وجود دارد: «آیا باید ادامه دهم؟»
برای مثال اگر کسب و کار شما با ضرر همراه است، ممکن است که در یک دوراهی برای پایان دادن یا ندادن آن باشید. اگر همینطور برای دانشگاه اقدام کنید و رد شوید، شروع به شک کردن به لیاقتهای خود خواهید کرد. اگر از افرادی که شروع به یادگیری آن مهارتها در زمان مشابه کردند عقب بیفتید، شک خواهید کرد که آیا استعداد شما در جای دیگری است یا نه.
چگونه بدانیم که زمان دست کشیدن فرا رسیده است؟
اگر نمیدایند که وقت دست کشیدن رسیده است یا نه، این موارد را در نظر بگیرید. آیا این موارد برای شما منطقی هستند؟
۱. شما هیچ نوری در انتهای تونل نمیبینید
وقتی که بهتر شدن همه چیز را نمیبینید، یا با وجود چندین روش باز هم رکود میکنید، ممکن است زمان دست کشیدن فرا رسیده باشد. برای مثال، مشاجرههای مشابهی را با یک نفر دارید، یا این که هیچ وقت ترفیع نمیگیرید.
یک بخش مهم از داستان Ben و Jerry، این است که Ben از فقدان حس چشایی و بویایی شدید رنج میبرد. او نمیتواند چیزی را مزه کرده، و یا بو بکشد. برای احساس حس چشاییاش، او تکههای میوه بزرگی در بستنی خود میگذاشت تا بافتشان را حس کند. از آن زمان، تکههای میوه تبدیل به یک عنصر رایج در بستنیها شدهاند.
این که بدون این که بتوانید بو بکشید، یک کسب و کار غذا راه بیندازید، به نظر منطقی نمیآید. اما Cohen تواست این ضعف را تبدیل به یک برتری کند، که یکی از بزرگترین تفاوتهای میان یک شکست موقت و یک شکست دائم را نمایش میدهد.
یک شکست موقت، شامل برخورد به سختیها میشود، در حالیکه همچنان راهی به سمت مقصد خود دارید. حتی اگر مانعی بر سر راه باشد، این موانع قابل مدیریت هستند و میتوان از پس آنها برآمد. اگر Cohen شریکی داشت که میتوانست در کنار او بستنیها را مزه کند، خوب میشد.
یک شکست دائم، وقتی پیش میآید که شما با یک مشکل غیر قابل تحمل مواجه باشید. احتمال پیش رفتن به سمت جلو کم است، و احتمالا با گذر زمان کمتر هم خواهد شد. شاید شما بخواهید حرفهای را با محدودیتهای سنی و فیزیکی دنبال کنید، و شانس شما در موفق شدن با گذر زمان کمتر شود.
در مورد Greenfield، او سه بار از دانشگاه پزشکی رد شد. تشخیص این که در نهایت قبول میشد یا نه، سخت است. اما در هر صورت، او تصمیم گرفت که به اندازه کافی تحمل کرده بود، و به سراغ پروژه دیگری رفت.
۲. عذاب از پاداش بزرگتر است
اگر انجام کاری باعث میشود که از نظر فیزیکی یا روانی احساس مریضی کنید، وقت آن فرا رسیده است که یک قدم به سمت عقب بردارید و ارزیابی کنید. کنار آمدن با درد، در مدت زمان طولانی عوارض خود را دارد؛ تا جایی که غیر قابل تحمل میشود.
از کجا میدانید که دردتان از انجام کاری که دوست ندارید میآید، یا این که بیش از حد بر روی چیزی که دوست دارید کار میکنید؟ به هر حال، نویسنده معروف Margaret Atwood نوروپس نخاعی خود را از نوشتن بیش از حد به دست آورد. او به مقداری بر روی مهارت خود کار کرد که از نظر فیزیکی بیمار شد. من فکر میکنم تفاوت در آنجا بود که برای Atwood، پاداش نوشتن بزرگتر از معایبش بود. او بر خلاف آسیبها و ناراحتیهای نوشتن، ارزش آن را دید. او قانع شده بود که هر اتفاقی افتاد، همچنان بنویسد.
اما اگر از انجام کاری یا رفتن به جایی میترسید، باید ارزش ادامه دادن را ارزیابی کنید. آیا این کار، ارزش درد پس از آن را دارد؟
ما معمولا به علت استدلال «اشتباه هزینههای بیجا» در دست کشیدن شک داریم. هر چه زمان، انرژی و منابع بیشتری سرمایه گذاری کنیم، دست کشیدن سختتر خواهد شد. به همین علت است که بهتر است قبل از این که بیش از حد روی یک ایده هزینه کنیم، آن را آزمایش کنیم.
در مورد Cohen و Greenfield، آنها باز کردن یک مغازه نان شیرینی را هم در نظر گرفتند، اما از یکی از شاغلین در آن زمینه آموختند که هزینههای اولیه بسیار بالا هستند.
۳. شما فقط به این دلیل میمانید که چیز دیگری وجود ندارد
علتهای زیادی برای ماندن در یک جا وجود دارد. باور کردن این که گزینههای دیگری وجود ندارد، علت اشتباه است. همچنان، بستن خود به ایدههای جدید وقتی که در یک مسیر قرار میگیرید، ساده است. پس از مدتی، تغییر عادات روزانه سخت میشود.
تجربه کردن عادیت، هم نوعی راحتی برای همسان بودن میآورد، و هم نوعی افزایش ناراحتی برای چیزهای غیر عادی. همینطور که زمان میگذرد، ممکن است به نظر برسد که تنها گزینههای موجود، آنهایی هستند که در مقابل ما قرار دارند. برای مثال، وقتی که یک رستوران منویی با ۵ گزینه به شما میدهد، چند وقت یک بار از خدمه درباره گزینه ششم میپرسید؟
ما معمولا چیزی که میبینیم را انتخاب میکنیم. ممکن است چیزی که میخواهیم نباشد، اما قانع کننده است. این همیشه چیز بدی نیست. گاهی اوقات ما فقط نیاز داریم که چیزی را انتخاب کنیم و روز خود را ادامه دهیم.
اما برای انتخابهای مهمتر، این کمبود ذهنیت میتواند به یک بمبست ختم شود. میتواند به معنای ماندن در یک شغل بدون هیچگونه چشمانداز، یا دنبال کردن یک ایده بدون شانس رها کردن باشد. ما فقط میمانیم، چون فکر میکنیم که انتخاب دیگری نداریم.
اگر در این حالت از ذهن گیر کردهاید، تجربه چیزی متفاوت میتواند چشمانداز شما را عریضتر کند. برای Ben و Jerry، مهاجرت به یک شهر جدید و تیم شدن با هم، جرئت دنبال کردن یک ایده را به آنها داد.
۴. مسیر فعلی شما با ارزشهای شما در تراز نیست
قبل از این که فروشگاه Ben & Jerry ساخته شود، Ben یک راننده تاکسی و کوزهگر بود که هیچ کس نمیخواست کوزههایش را بخرد. Jerry در یک آزمایشگاه با مغز حیوانات کار میکرد. هیچ کدام از آنها به کاری که میکردند علاقه نداشتند. وقتی که با هم تیم شدند، چیزی که میخوستند را بارش فکری کردند. آنها همیشه رویای شروع یک کسب و کار را داشتند. با نگاه کردن به عقب، آنها درک کردند که میخواهند عشق خوردن خود را ترکیب کنند. هر دوی آنها نوعی حس شوخ طبعی هم داشتند. اولین باری که با هم ملاقات کردند، مربی آنها گفت که اگر نتوانستند در ۷ دقیقه، یک مایل بدوند، باید دوباره تلاش کنند. Cohen پاسخ داد: «هی مربی، اگر من بار اول نتوانم زیر ۷ دقیقه یک مایل را بدوم، خب بار دوم هم نخواهم توانست این کار را انجام دهم!»
با داشتن این در ذهن خود، آنها میخواستند که کسب و کارشان جالب و روحیهدار باشد. بعدها، این شرکت تبدیل به پلتفرمی برای تجارت و مشکلات محیطی شد.
علتهای زیادی برای این که ما کاری را انجام دهیم وجود دارند. گاهی اوقات، لذت اجتماعی بر روی چیزی که ما دنبال میکنیم تاثیر میگذارد. باقی اوقات، ما با وارد شدن به یک مسیر از پیش تعیین شده، انتظارات دیگران را برآورده میکنیم. احتمالا Greenfield هم بیشتر از روی انتظارات وارد دانشگاه پزشکی شد تا علاقه.
یافتن چیزی که برایش ارزش قائلید، زمان میبرد. مثلا شما میتوانید برای استقلال، خلاقیت یا بیرون از خانه ارزش قائل باشید. ارزشهایی وجود دارند که میتوانید فراتر از باقی موارد قرار دهید. ممکن است همچنان در حال چینش ارزشهای خود باشید، اما وقتی که مثل Ben و Cohen آن را پیدا میکنید، واضح میشود.
اگر هیچ چیز درست نیست، تغییر جهت دهید
این که چیزی را رها کنید و از اول شروع کنید، تصمیم سادهای نیست. دانستن این که از چه چیزی دست بکشید، حتی از نحوه دست کشیدن هم سختتر است.
گاهی اوقات نیازی نیست از کاری که انجام میدهید دست بکشید، اما باید از انتظارات خود دست بکشید. فروشگاه Ben & Jerry برای این که یک شرکت جهانی شود شروع نشد. آنها فقط با فروش بستنی از یک پمپ گاز بازسازی شده شروع کردند.
گاهی اوقات، نیازی نیست که از انتظارات خود دست بکشید، اما باید از روش خود دست بکشید. اگر شما فقدان حس بویایی و چشایی دارید، غیر ممکن است که یک شرکت بستنی را راهاندازی کنید، اما باید راهی برای آن بیابید.
و در باقی اوقات، ممکن است به کلی در جهت اشتباهی قدم بردارید. درست به مانند Ben و Jerry، همه چیز را از اول درست انجام نخواهید داد. شما باید همینطور که پیش میروید، مسیر خود را بسازید.
اما اگر همینطور به گشتن و تنظیم کردن ادامه دهید، دست کشیدن از یک چیز میتواند یک عنصر ضروری برای موفقیت باشد.
دیدگاه و پرسش
در حال دریافت نظرات از سرور، لطفا منتظر بمانید
در حال دریافت نظرات از سرور، لطفا منتظر بمانید