من از زمانی که تنها 11 سال داشتم، در حال کدنویسی بودهام؛ چه خوب و چه بد. در آن زمان که در خانه مادربزرگم زندگی میکردم، معمولا سرگرمی من تماشای کارتون در تلویزیون بود. من به آزمایشگاهی که یک کودک در سریال Dexter ساخته بودم نگاه میکردم، و تلاش میکردم که نسخه مخصوص خودم را با مداد شمعی و وسایل قدیمی بسازم.
لحظهای که اولین کامپیوتر خود را به دست آوردم، شگفتزده شدم. یکی از دوستان خانوادهمان هم به من یک پردازنده Pentium II، و یک سیدی Ubuntu به من داد. یکی دو سال طول کشید که آن را تغییر دهم، اما از آن زمان در حال استفاده از نسخههای مختلف Ubuntu بودهام. قبل از این که بتوانم مادربزرگم را راضی کنم تا هزینه اینترنت را بدهد، یک سری دیسکهای فلاپی را به مدرسه میبردم و مترجمان BASIC قدیمی را بر روی آن میریختم، و آموزشها را از فایلهای متنی قدیمی کپی و پیست میکردم. من آنها را به خانه باز میگرداندم، تا در حد ممکن یاد بگیرم. مادربزرگم در نهایت قبول کرد که هزینه اینترنت را برای کندترین سرعت موجود بدهد. دستگاه من نمیتوانست بازیهایی که دوستانم بازی میکردند را اجرا کند، پس شب و روز در اتاق خود به تنهایی کدنویسی میکردم.
همینطور که سالها میگذشتند، علاقه من به کامپیوترها و برنامهنویسی بیشتر تبدیل به یک وسواس شدید شده بود. من در پایه ششم شروع کردم. از آن پایه به بعد، به سختی میتوانستم هر سال را بگذرانم. به قدری در خانه یاد میگرفتم، که هیچ علاقهای به متدهای ناموثر در مدرسه نداشتم. به ندرت مشق خانه را انجام میدادم، و وقتی که مجبور بودم چیزی را برای یک امتحان بلد باشم، تا شب امتحان صبر میکردم تا آموزشی پیدا کنم که موضوع مورد نظر را پوشش دهد. هی به خود میگویم که ای کاش آن موقع قدر مدرسه را میدانستم. وقتی که در پایه دهم تصمیم گرفتم از مدرسه خارج شوم، شروع به یادگیری درسهای شدید زندگی کردم.
من سریعا دیپلم خود را گرفتم، اما با توجه به مشکلات خانوادگی، همینطور سر از خانه مادربزرگم و خارج از آن در میآوردم، و به دنبال یک کار آزاد بودم تا فقط بتوانم نمونه کارهای خود را افزایش دهم. من میدانستم که باید از خانواده و همسایههای خود فرار کنم. برخی مشکلات روانی تشخیص داده نشده، به تصمیمات بد ختم شدند. وقتی که برای اولین بار بی خانمانی را تجربه کردم، ۱۷ سال داشتم. من از خانه دوستم بیرون انداخته شدم و مادربزرگم هم من را در خانهاش نمیخواست. او کاملا مسیحی بود و من یک بیخدای کله شق و کامپیوتر باز بودم. روزی که کامپیوتر به دست جلوی درش ظاهر شدم، او به من نگاه کرد و گفت :«تو نمیتوانی در اینجا زندگی کنی. اگر همین الان نروی، به پلیس زنگ خواهم زد.» من هیچ کار بدی در حق او نکردم. هیچ وقت از او دزدی نکردم و همیشه از برادرانم میخواستم که با وجود اشتباهات او، به او احترام بگذارند و عملا او را التماس کردم که مرا دوست داشته باشد. اما در آن زمان که تقریبا یک فرد بالغ شده بودم، میدانستم که باید روی پاهای خودم بایسم و از آن لحظه به بعد خودم نجات پیدا کنم.
خوشبختانه، برای مدت زیادی بی خانمان نبودم. من چند تماس تلفنی با افرادی در جاهای مختلف کشور که با آنها پروژههای کاری داشتم برقرار کردم، و یکی از دوستان خوبم شخصی را در آتلانتا میشناخت که مرا برد و در خانه نگه داشت. آنها زندگی من را نجات دادند. در نهایت من سه ماه در آنجا ماندم. من در کار باغ به آنها کمک میکردم و هر لحظهای که بیدار بودم و این کار را انجام نمیدادم، بر روی نمونهکارهایم کار میکردم. پس از ماه سوم، به من پیشنهاد شد که به یک شهر کوچک در Wyoming بروم و با من مصاحبه شود. وقتی که ۱۶ سالم بود، چند بار به من پیشنهاد شده بود که به کالیفرنیا بروم، اما مادربزرگم اجازهاش را نمیداد. حتی پس از این که به او پرینتی از مدارک نشان دادم، او میگفت که این یک تله است و من را گروگان خواهند گرفت.
من هشت ماه یا بیشتر را در آنجا صرف کار کردن بر روی نرمافزار حسابداری PHP کردم و راههای بهتری را برای نگهداری وبسایت به شرکت معرفی کردم. آنها استخدام کنندگان خوش اخلاقی نبودند. آنها به من رسیدگی کردند، اما از من چیزی بیشتر از توانم میخواستند. حقوق من کم بود و هزینههای زندگی بالا. کار ساعتی من برایم کافی نبود. پس بعد از یکی دو ماه گشتن برای یک موقعیت جدید، یک شرکت قراردادی در Iowa پیدا کردم که پیشنهاد مصاحبه را به من داد. یک شب در ساعات دیروقت به Des Moines رسیدم و استخدام کننده من را سوار کرد. آنها من را در یک هتل گذاشتند و تا زمانی که بتوانم آپارتمان خود را بخرم، من را به محل کار برده و بر میگرداندند. از آن نقطه به بعد، ایستادن روی پای خودم آسانتر شد.
من سخت کار کردم و به سرعت در آن موقعیت پیشرفت کردم. ما در حال نوشتن APIهای RESTFUL JSON در Python 2.7 بودیم. در زمانی که آنجا بودم، چیزهای زیادی یاد گرفتم. این یک تجربه عالی بود. ثابت شد که مشکلات روابط برای یک توسعه دهنده که حال ۲۰ سال سن داشت، زیاد بودند. وقتی که آن رابطه به پایان رسید، من از نظر احساسی تخریب شدم. این تجربه من را تحت تاثیر قرار داد و من کسی را نداشتم که به من در این استرس احساسی نسبت به موقعیت کمک کند. این تجربه بر روی کار و فعالیت من تاثیر گذاشت. قرارداد من در حال اتمام بود و مدیر من، یک شخص مهربان و باهوش، پیشنهاد داد که مشکلات خود را پیدا کنم و برای مدتی در یک جای دیگر کار کنم، و سپس برگردم. متاسفانه، از آن زمان دیگر استخدام نشدم.
در نهایت من آپارتمانم را از دست دادم، تصمیمات بدی گرفتم، و نیمکت نشین بودم. از آن زمان تا به حال، همیشه نیمکت نشین بودهام. من به آرامی هر مقدار پولی که ذخیره کرده بودم، ماشینم و دوستانی که سخت تلاش کردند تا من را پشتیبانی کنند را از دست دادم. وقتی که فرصت نشستن پشت یک کامپیوتر را به من میدادند، وسواسانه شروع به کدنویسی بر روی پروژههایی میکردم که ممکن بود برای من درآمد داشته باشند. من توانستم به زادگاهم در Georgia بازگردم، که در آن زمان هیچ دوستی نداشتم که به من اجازه دهند شب را سپری کنم. من در بارهای شهر میگشتم و شبهایی که جایی برای خوابیدن داشتم، شبهایی بودند که آنها افرادی را دعوت میکردند تا بازی کنند. این برای من خوب نبود، پس توانستم به Iowa بازگردم.
من سریعا فرصت ماندن در خانه یکی از دوستانم را از دست دادم و باز هم در خیابانها بودم. بی خانمان بودن سخت است. دسترسی به وایفای بدون این که هر روز چند مایل راه بروید و باتری را نیز پر نگه دارید، بدون این که پلیس به سراغتان بیاید غیر ممکن بود؛ زیرا آنها یک شخص جوان که به تنهایی با کیفش در پیادهرو مینشست را نمیخواستند. دوستان من کسانی بودند که در پناهگاههای اطرف محیط محله، در کنارشان مینشستم. Iowa در زمستان بسیار سرد میشود.
من هنوز کلهشق بودم و به خالق والا در آسمانها باور نداشتم، پس یکی از پناههای من (مادربزرگم) به من کمک نمیکرد. من هنوز وسواسانه به برنامهنویسی علاقه داشتم و هیچ کار دیگری را دوست نداشتم. من از پناه دیگر خود بهره نبردم. روزهای من از راه رفتن در شهر، نگه داشتن باتری تلفنم، تماس با افراد برای کار و خواندن آموزشهایی که نمیتوانستم در عمل استفاده کنم تشکیل میشدند. زمان محدود من در کتابخانه، صرف تلاش برای نوشتن کد در مرورگر شد، زیرا نمیتوانستم ویرایشگری که ترجیح میدادم را دانلود کنم. بله، من حتی تلاش کردم بر روی تلفنم کدنویسی کنم. پروژههایی که شروع کردم هیچ وقت به جایی نرسیدند و من هیچ وقت کاری به دست نیاوردم.
بی خانمان بودن خیلی سخت است. برگشتن روی پای خود، برخلاف حرفی که همه میزنند اصلا ساده نیست. من در تلاش بودهام که در این شهر کاری پیدا کنم، اما موفق نشدهام. من هیچ خودرویی ندارم و نمیتوانم به اندازه کافی کار آزاد پیدا کنم تا بتوانم پول ذخیره کنم، و تصور نمیکنم که خیلی زود بتوانم یکی خودرو داشته باشم. من تماسهای بیشماری با استخدام کنندگان داشتهام، و این مکالمات معمولا به این صورت هستند:
من: «اول از همه، من به دنبال یک موقعیت از راه دور هستم تا زمانی که بتوانم برای یک خودرو پول جمع کنم.»
استخدام کننده: «البته. (۲۰ دقیقه زمان صرف میکند که به اندازه ممکن درباره من اطلاعات کسب کند.)»
استخدام کننده: «ما دوست داریم که با یک موقعیت پیش برویم، اما شما هیچ خودرویی ندارید و این موقعیت نیازمند این است که شما یک حمل و نقل قابل اعتماد داشته باشید.»
من: «بابت زمانتان از شما ممنونم. من را بابت مزاحمتم ببخشید.»
پس با تمام این موارد، بی خانمان بودن «سخت» است. من هیچ کس را به جز خودم برای این موقعیت مقصر نمیدانم. حال من فرصت برگشتن روی پای خود را دارم و با این که هزاران مانع بر سر راه من هستند، باور دارم که موفق خواهم شد. هر لحظهای که بیدارم، در حال کار بر روی پروژهها هستم.
از شما بابت زمانتان ممنونم. امروز صبح بیدار شدم و نمیدانستم که چه کار باید بکنم، و حس میکردم که هیچ امیدی ندارم. به پایان رساندن این مقاله، به من انگیزه داد که باید یک روز دیگر به کار برسم. اگر شما هم در موقعیتی مشابه موقعیت من هستید، تسلیم نشوید. من میدانم که در آیندهام ثبات و صلح وجود دارد، و من در این دنیا به هیچ وجه از شما مهمتر نیستم، پس چنین آیندهای منتظر شما نیز هست.
دیدگاه و پرسش
در حال دریافت نظرات از سرور، لطفا منتظر بمانید
در حال دریافت نظرات از سرور، لطفا منتظر بمانید